مسیحااقتداریان ،خبرنگار، گزارشگر: به مناسبت روزخبرنگار
شغلم را بغل کرده ام آلالهها در دشت لحظههایم میخوابند……
زندگی را… نه… هنوز زندگی نکردهام!
حتا برای ثانیهای در آغوشش نکشیدهام،
شانه بر گیسوی پریشانش نکشیدهام.
تا آمدم نغمهای از دل برایش بخوانم،
چون آوار،
بر سازهای آمادهام فروریخت
و من ماندم و ویرانهای
که نامش سونامی درد بود!
یادم میآید…
یکبار خواستم با نسیم نگاهش
نمنمِ باران بکارم،
و بگویم:
چه خوش نشستی بر تارک کوچهی غبارآلودم!
اما گردبادی آمد
و صورت احساسم را خطخطی کرد!
آنگونه که هیچ قاتلی،
بر تن بیگناهی،
چنان خنجر نکشیده بود!
گذر پر التهاب زندگیام را که ورق میزنم،
میبینم
کسانی زلزلهوار آمدهاند
تا لقمهای زندگی را
از کامم بیرون بکشند؛
تا گلهای تیغدار
بر پیکر بیگناهم بکارند!
ورق که میزنم:
کوچههایمان همه دلگیر،
همه سیاهپوش،
همه پارهپوش،
همه سر در گریبانِ “چه کنم؟”،
همه آوازخوان اندوه!
پنجرههای نان شکسته،
گلوی آبِ جویبارها پاره،
شاخههای رستاک، نیامده پژمرده!
ورق که میزنم:
تاولهای دویدن بیثمر،
بر پایم زخمِ کهنهاند؛
پیشهام،
زخمیست کاری؛
کولهپشتی یادداشتهایم،
وصلهپینه و شرمزده!
روزهایم ملتهب،
صورتم خراشیده!
ورق که میزنم:
روزهای نیامدهام
پا پس میکشند!
انگار راهزنانی نابکار
حالِ آمدن را از آنها ربودهاند!
ورق که میزنم:
در هیاهوی کوچهای که نامش “رویاست”،
خبرهای امیدوارم
یکییکی،
بیسر بر دار میشوند!
و من غمگین،
چون آلالهای سر به زیر،
در دشت لحظههایم
آرام فرو میخوابم.
شغلم را بغل کردهام،
چون تار سپیدی
در دلِ گیسوانِ شب؛
با هم زیر باران خستگی
میگرییم!
بر نیمکتِ سوختهی “چه کنم؟”
بیکلام، بیتماس،
به هم زُل میزنیم!
صدای بغضمان
گلوی هر دومان را غنچه میکند.
و جیب خیالِ من—
پارهتر از همیشه،
بیپروا،
مرا به سفرههای خالی
دعوت میکند